جدول جو
جدول جو

معنی آب روده - جستجوی لغت در جدول جو

آب روده
(دَ / دِ)
قراقر. قرقر شکم. (فرهنگ اسدی، خطی)
لغت نامه دهخدا
آب روده
قرقره شکم
تصویری از آب روده
تصویر آب روده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرب روده
تصویر چرب روده
تکۀ پاک کرده رودۀ گوسفند که با گوشت و چربی پر کرده و پخته باشند، جگرآکند، چرغند، چرب رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم، سرشک
فرهنگ فارسی عمید
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب ریزه
تصویر آب ریزه
علتی در چشم که پیوسته اشک از آن می ریزد، آبریز، آبریزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
تیزکرده مثلاً شمشیر آب داده، خنجر آب داده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
محلول: قند آب کرده، مذاب: قلعی آب کرده
لغت نامه دهخدا
(وَدَ / دِ)
آب آورد:
دوش ازبرای مطبخش هیزم ز مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای خاشاک آب آورده را.
؟
، چشم آب آورده، چشمی که ببیماری آب مبتلی باشد
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ دَ / دِ)
آب راکد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
عصاره ای که از غورۀ انگور گیرند. امعاسین (کلمه یونانی) :
غنیمت دان ز آب غوره بغرایی چو میدانی
که بیش از چند روزی غوره در بستان نمی ماند.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
چرب رود. جهودانه. چرغند. روده ای که درون آنرا از چربی و پیه و گوشت پرکرده بپزند:
عربی را که بود ساکن بر
جانب ری فتاد رای سفر
دید پیش دکانچۀ طباخ
چرب روده، نفیر زد گستاخ
متعجب که: ’یا عجم ماذا
خذ فلوساً و اعطنی هذا’
عجم از وی گرفت فلس و نهاد
یک بدستی از آن بدستش داد
عرب از بیم دستبرد دغل
استوارش نهفت زیر بغل
ناگهان در میان شور و غلو
چرب رود از کفش فتاده فرو
چون ز نامش نداشت مسکین بهر
تا سراغش کند ز مردم شهر
بغل از خور تهی و کیسه ز دانگ
خرزه بر کف نهاد و میزد بانگ:
’ایها المسلمون ببلده ری
هل وجدتم بمثل هذا شی. ’
جامی.
، قسمتی از اسباب و جوارح شکم. حویّه. ج، حوایا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حویهالبطن. (بحرالجواهر) ، قولون. معاء قولون.
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / رِ)
آبی که با شورۀ قلمی خنک شده باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو غَ)
روغن گداخته به آب گرم آمیخته که چلو را دهند، ثرید. ترید. زریقاء. اشکنه
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
هر جا که آب در آن گذرد از رود و جوی و مسیل و مانند آن. گذرگاه سیل. (فرهنگستان زمین شناسی) :
خاک خور، گو پس از این روح طبیعی تا من
آب راهه ش ز گذرگاه جگر بربندم.
سیف اسفرنگ.
، راه آب. مجری. آوره. آب راه. فرخور، نهری یا رودی که در نهر یا رود دیگر ریزد. رافد. رافده
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از آبهای عمرو بن کلاب. (مراصد الاطلاع ص 185)
لغت نامه دهخدا
(بِ دی دَ / دِ)
اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آب روی
تصویر آب روی
حرمت، عزت، شرف، اعتبار، ناموس، جاه، قدر، شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب راه
تصویر آب راه
رهگذر آب، مجرای آب، نهر، جوی، آبراهه، راه آب
فرهنگ لغت هوشیار
آن چیز که آب آنرا بیاورد آب آورد، خاشاک و جز آن که دریا یا رود یا سیل با خود آورد. یا چشم آب. چشمی که به بیماری آب مبتلا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب شوره
تصویر آب شوره
آبی که با شوره قلمی خنک شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب غوره
تصویر آب غوره
عصاره ای که از غوره انگور گیرند و کنایه از اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کرده
تصویر آب کرده
گداخته مذاب: قلعی آب کرده، محلول: قند آب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
آب پاشیده مشروب، شمشیر و خنجر و مانند آن که شمشیر سازان و کارد گران آنرا آب داده باشند گوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب راهه
تصویر آب راهه
هر جا که آب در آن گذرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب روغن
تصویر آب روغن
روغن گداخته به آب گرم آمیخته که بر روی چلو دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر روده
تصویر پر روده
پر چانه بسیار گوی روده دراز پر حرف مکثار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب خوره
تصویر آب خوره
((رِ))
آبخوری، آبگیر، چشمه، جویبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
((دِ))
آب پاشیده، مشروب، تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر)
فرهنگ فارسی معین
خیزاب، موج، موج خیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آب شده
تصویر آب شده
Melted
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
Waterlogged
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آب شده
تصویر آب شده
растаявший
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آب زده
تصویر آب زده
промокший
دیکشنری فارسی به روسی